سرگذشت من
سال های اول زندگیم در موزه ی تبریز و مدرسه کنار آن که حالا پارک خاقانی شده گذشت. دلچسب ترین سرگرمی من بالا رفتن از درخت توت حیاط مدرسه و گشت و گذار در مسجد کبود و بازی کردن با طوطی موزه بود. بعدها در محله ی عباسی نزدیکی های رب رشیدیه و به دنبال آن منظریه مسکن کردیم.
هر چه قدر که از دنیای کودکی فاصله می گرفتم و افق های بزرگسالی پدیدار می گشت روحیه ی سازش ناپذیر و فقیر من به دنبال تجربه های جدید از در و دیوار بالا می رفت.
سال ها کارگر و مرمت گر آثار باستانی بودم. همیشه بوی بد آجی چای اذیتمان می کرد و بعضی وقت ها دوستان دیگری که گاه مجبور بودند توی آب کار کنند بیماری های عجیب و غریب می گرفتند. مسجد شیخ صفی هم یادم هست. انگار درخت توت ولمان نمی کرد .آنجا هم درخت توت بود. همیشه بعد ناهار از درخت توی حیاط مسجد بالا می رفتیم گاهی هم چادری چیزی پهن می کردیم. مسجد صاحب الامر، کوره های آجر پزی، چرم سازی آخر شهناز، موزه ی پست و ساعت همه تجربه های کاری دوران نوجوانی من است.
علاقه به تجربه های جدید مرا به هر سو می کشید ورزشکار شده بودم. ترس درونم را به ضربات مشت دوستان سپرده بودم. کمی بعد کمربند مشکی، قهرمانی، کاپ اخلاق و بعدها مربی ورزش های رزمی. یاد امیر آغا و اسلام و حسن و همین طور برادرهاش به خیر.
ادبیات... تمام زندگی من.
از بچگی با کتاب های گوناگونی آشنا شده بودم. خواندن کتاب هایی مانند سووشون، مدیر مدرسه، دیوید کاپرفیلد، بلندیهای بادگیر، عشق هرگز نمی میرد، جوانی ازدست رفته، ادیسه و دیگر کتاب هایی که در قفسه ی کتاب های پدر بود مرا از بچگی به دنیای کلمات کشاند. ادبیات دنیای عجیبی بود دنیایی از عشق و ... یاد بزرگان به خیر. آفا اسماعیل که دست به دستم داد و خوشنویسی یادم داد و استاد شیدا که با او بودن تولدی دیگر برای من بود و دیگران... ادبیات مادری مرا ارمغانی از جهانی دیگر بود. جذبه این وادی مرا به دنیای شعر و شاعری علاقه ای دو چندان بخشید. انجمن های ادبی سردرود و شبستر و سراب و تبریز که جای خود دارد تهران و اصفهان و کاشان نیز از جا پای من و هم سنگرانم پر شده بود. و همچنان عشق.
قناعت به آنچه بودم حاصل نمی شد احساس پر از خالی بودن آزارم می داد.
البته که بچه ی درسخوانی نبودم. سر به راه که اصلا. بعدها نمی دانم چه شد عشق و انگار آدم شده بودم. علاقه ی عجیبی به مبارزه با خودم داشتم. زمانی چشم باز کردم و دیدم که در تسوج آرماتور بندی می کنم در میاندوآب تدریس و در جنوب تحصیل. گاهی وقت ها که برای دوستان تعریف می کردم گمان می کردند شوخی می کنم و حالا هم گمان می کنم این زندگی جدی جدی شوخی بزرگی شده است.
و امروز معلمی ساده هستم
به گذشته نگاه می کنم کوله باری از رنج و لذت، شور و شوق، لبخند و شیون و خدایا از تو متشکرم.